آسمونی

آسمونی

*******
آسمونی

آسمونی

*******

دلتنگی

به دیدارم بیا
دلم برای تو تنگ است
دلم تشنه آن صدای لطیفی است
که مهربانی را بی دریغ
به جای خالی ام می بخشید
در کوچه های تنهایی ام
کسی نیست تا با من همراه شود
تو بیا
که تا انتهای کوچه های صمیمیت با هم بدویم
تو بیا
تا دوتایی زیر باران
راه را به انتها برسانیم ...

خداحافظ رمضان کریم...

دلم گرفته. نمیدونم چرا امسال هرچی به پایان ماه مبارک نزدیک می شدم، بغضم سنگین تر می شد. احساس می کردم دارم از عزیزترین همدمم جدا میشم. حس غریبی توی دلم غوغا به راه انداخته بود.  

یادمه یکی بهم گفت : « پس کی ماه رمضون تموم میشه٬ خیلی گشنمه!» و اون موقع من توی دلم آشوب شد و بهش گفتم: «من از همین الان دلم گرفته که داره تموم میشه٬ اونوقت تو داری آرزو می کنی زودتر تموم بشه؟» 

 

امسال به نظر خودم متفاوت ترین ماه رمضون عمرم رو داشتم. خدا خیلی بهم لطف و مهربونی کرد. درهای رحمتش به روم باز شد. کارام به خوبی انجام شد و سربلند شدم. نور امید توی دلم پایدار شد. عشق حسین(ع) توی قلبم شعله ور شد. مفاهیم خیلی عمیقی در زندگیم بوجود اومد. و خلاصه٬ مقداری از برکات ماه رمضان رو درک کردم. 

 

امروز٬ عیده. عید فطر. یکی از بزرگترین عیدهای مسلمانان. نمازی داره که درباره اش شنیدم:«ثوابش با کل روزه های ماه برابری می کنه و روزه های ماه مبارک رو تکمیل می کنه» درسته که عیده. اما من دلم گرفته. 

 

به رسم مسلمانی٬ عیدتون مبارک. من رو هم دعاکنین. اولین دعاتون هم بهتره این باشه که این آخرین ماه رمضان عمرمون نباشه. 

 

عاشقان عیدتان مبارک باد

نامه دلتنگی

با سلامی و کلامی دیگر
باز در کوی تو دلباخته ام
هر نگاهت را من
مرهمی بر دل خود ساخته ام
اگر از حال من خسته سوالی داری
دیر گاهی است که در خانه غم
این دلم سر به گریبان عزا دوخته است
شده در راز و نیاز
همه از فرقت یارش به بلا سوخته است
من نمی دانم از این هجر که دارم چه کنم
با خودم می گویم
کاش می شد روزی
عشق را یکسره فریاد کنم
آه اما افسوس
بی خریدار که بازار ندارد رونق!
حال، از حال تو می پرسم من
گوئیا مثل من دلشده بغض آلودی
تو چرا ؟ ای نفست فکر همه ساعاتم
تو چرا در به در و چهره به خاک آسودی ؟
تو که یک خنده ات انگیزه مرگ من شد
تو چرا دست به دامان غم و اندوهی
همه شب دلخوشی ام
فکر این است که فردا رخ مهگون تو را می بینم
با نگاهی که جنون می دهدم پلک به پلک
با سلامی که زجان می بردم گام به گام
سخن از مهر و وفا خواهی گفت
و دوتایی پس از آن
دست در دست و دل اندر دل هم
خانه ای می سازیم
با ستونی از عشق...
نامه ام را دیشب
به کبوتر دادم
تا دم صبح که از کوی شما می گذرد
با امیدم به تو تقدیم کند
وقت تنگ است ؛ بیا
منتظر می مانم

تکرار

روزها تکراری اند
لحظه ها دوباره سر می زنند
عمر ها طی می شود
فقط عشق می ماند

و دوست داشتنی که من تو را ...

خاطره آغاز

فرشته ام
از دیر باز تو را می شناسم
یادم هست
آن زمان که در کلبه دلم نشسته بودم
و تو بر من باریدی
صدای چکیدنت بر پهنه کویری قلبم
هنوز در گوشم می پیچد
من عشق نم کشیدن داشتم
و تو حس بارش
تو که از آسمان آمدی

من خیس باران بودم ...