گفت:
من به چشمان خیال انگیزت معتادم!
گفتم:
و به آن بوی خوشی کز نفست می آمد
و به آن چشمه نوری که زچشمان ترت پیدا بود
به تو می اندیشم
گاهگاهی که دلم می گیرد
من از این قیل و هیاهوی زمین بیزارم
و تو تنها کس من در تب این سرمایی