آسمونی

*******

آسمونی

*******

گفت و گفتم...

گفت:

          من به چشمان خیال انگیزت معتادم!


گفتم:

          و به آن بوی خوشی کز نفست می آمد
          و به آن چشمه نوری که زچشمان ترت پیدا بود
          به تو می اندیشم
          گاهگاهی که دلم می گیرد
          من از این قیل و هیاهوی زمین بیزارم
          و تو تنها کس من در تب این سرمایی

آمدم

آمدم، اما باز

لحظه ها غمگین اند

چشم هایم خیسند

دلم از غصه نمی خندد هیچ

تویی که ...

روا مدار که از هجر تو بخشکم باز

چو ساقه از عطش روی تو شدم آویز

تویی که از نفست، صبح می شود بیدار

و من که از غم اینجا نبودنت لبریز ....

حالیــــا

همیشه و هرجا

صدای توست

که در عمق هستی ام جاریست

به عشق توست که هر روز

ردای دلشدگی بر تنم همی بر پاست

قسم به چشم سیاهت

که هر چه در دنیاست

فدای یک گل لبخند عاشقانه توست 

به آسمان به زمین ، هرچه از دلم باقیست

به خاک پای تو انداختم ؛ قدم بگذار

هزاربار نوشتم ، دوباره می گویم

به عشق تو همه عالم برای من زیباست

روزی که بیایی...

روزی که بیایی
زمان را به پیشوازت
قربانی خواهم کرد

روزی که بیایی
جمله های ناتمامم را
به عشق فرشته بودنت
نثار تو می کنم

روزی که بیایی
تنها ترین واژه غریب دلم را
با تو آواز می خوانم

روزی که بیایی
دوست داشتن را
برایت انشا می گویم

روزی که بیایی
باز هم
مل همیشه
دوستت خواهم داشت ...