گفت:
من به چشمان خیال انگیزت معتادم!
گفتم:
و به آن بوی خوشی کز نفست می آمد
و به آن چشمه نوری که زچشمان ترت پیدا بود
به تو می اندیشم
گاهگاهی که دلم می گیرد
من از این قیل و هیاهوی زمین بیزارم
و تو تنها کس من در تب این سرمایی
روا مدار که از هجر تو بخشکم باز
چو ساقه از عطش روی تو شدم آویز
تویی که از نفست، صبح می شود بیدار
و من که از غم اینجا نبودنت لبریز ....
همیشه و هرجا
صدای توست
که در عمق هستی ام جاریست
به عشق توست که هر روز
ردای دلشدگی بر تنم همی بر پاست
قسم به چشم سیاهت
که هر چه در دنیاست
فدای یک گل لبخند عاشقانه توست
به آسمان به زمین ، هرچه از دلم باقیست
به خاک پای تو انداختم ؛ قدم بگذار
هزاربار نوشتم ، دوباره می گویم
به عشق تو همه عالم برای من زیباست