سپیدی
به لجبازی سیاهی خود را در چشمها جا می کند
اگر بلبل نبود
گلی نمی شکفت
و درختانی که اینگونه بار می دهند
سادگی را از آسمان قلبم مگیر
که این
تنها چیزی است که در مقابل سکوت چشمانت دارم
اگر هزار بار مرا ترک کنی
سایه ام به دنبالت می آید
و تو باز
در آغوشم خواهی بود
فرقی نمی کند که بخواهی یا نه
من تو را می خواهم
و همین
زیباترین گناهم خواهد بود
راز را برایم نگه دار...
من در احساس خودم تنهایم
و به فردای خودم مشکوکم
و چراغی که در این ویرانی
کرده روزم روشن
بخدا ساده ترین چشمه ایمان من است
آنزمان کز عطش عشق اهورایی تو
سینه پر آتش شد
همه ی قافیه های غزلم
نام زیبای تو بود
همه جا حرف تو بود
همه جا عکس تو بود
آه، اما افسوس...
شمع این میکده دیریست که خاموش شده
حرمت عشق زمانیست فراموش شده
پیر صاحبنظر حادثه از بس نوشید
زان سبب بی خود و مدهوش شده
درد با ناله هماغوش شده ...
درد با ناله هماغوش شده ...
تو نوشتی که به چشمان خیال انگیزم معتادی
تو مرا سوزاندی...
تو نمی دانی من
با خیال رخ زیبای تو هر بعد از ظهر
شعر لبخند تو را می خوانم
تو نمی دانی من
پابرهنه ، با شوق
می دوم تا سر کوچه، هر روز
که اگر باز از این کوی گذر کردی تو
تا ته عشق به دنبال وجودت بپرم
تا ته دلهره نامت را فریاد زنم
و نگاهی که به من می بخشی
به خدا سبزترین رایحه خوشبختی است
تو نمی دانی من
به چه شوقی هر شب
سر به بالین خدا می سپرم
شاید اینبار تو هم
در کنارم باشی
گفت :
عاشـقــم عاشـق ستــاره صـبـح
عـاشـق ابــرهـای سـرگـردان
عـاشـق روزهــای بـــــارانی
عاشق هر چه نام توست برآن