آسمونی

آسمونی

*******
آسمونی

آسمونی

*******

تکرار

روزها تکراری اند
لحظه ها دوباره سر می زنند
عمر ها طی می شود
فقط عشق می ماند

و دوست داشتنی که من تو را ...

خاطره آغاز

فرشته ام
از دیر باز تو را می شناسم
یادم هست
آن زمان که در کلبه دلم نشسته بودم
و تو بر من باریدی
صدای چکیدنت بر پهنه کویری قلبم
هنوز در گوشم می پیچد
من عشق نم کشیدن داشتم
و تو حس بارش
تو که از آسمان آمدی

من خیس باران بودم ...

روزه

صدای اذان از مناره مسجد به گوش می رسید . با بی حالی از لای پتو بیرون اومد . یه آبی به دست و صورتش زد و برگشت توی اتاقش . اون هیتری رو که یادگار دوران دانشجوییش بود زد به برق . یه ماهیتابه رنگ و رو رفته از توی ظرفا برداشت و روی هیتر گذاشت . از ته مونده قوطی ، یه قاشق روغن به بدبختی در آورد و انداخت توی ماهیتابه . اون دوتا تخم مرغی که از دیروز براش مونده بود توی ماهتابه شکست . سفره رو پهن کرد . یه نصفه نون خشک از پریروز توش مونده بود . هیتر رو از برق در آورد . ماهیتابه رو روی یه تکه نون خشک گذاشت تا پلاستیک سیاهی که بهش میگفت سفره نسوزه . یه لقمه نون جدا کرد . زد توی ماهیتابه . گفت : اللهم لک صمت و علی رزقک افترت و علیک توکلت ....

معاوضه!

یک چتر در یک روز بارانی
یک پالتوی پشمی گرم در یک روز سرد زمستان
یک صندلی خالی در یک اتوبوس شلوغ
یک شام مفصل بعد از یک روز تمام گرسنگی
یک لیوان آب خنک در یک روز گرم و سوزان
یک خواب راحت پس از یک هفته کار سخت
یک نگاه تو را به همه اینها نمی دهم