شرح عشق

تو نوشتی که به چشمان خیال انگیزم معتادی
تو مرا سوزاندی...

تو نمی دانی من
با خیال رخ زیبای تو هر بعد از ظهر
شعر لبخند تو را می خوانم

تو نمی دانی من
پابرهنه ، با شوق
می دوم تا سر کوچه، هر روز
که اگر باز از این کوی گذر کردی تو
تا ته عشق به دنبال وجودت بپرم
تا ته دلهره نامت را فریاد زنم
و نگاهی که به من می بخشی
به خدا سبزترین رایحه خوشبختی است

تو نمی دانی من
به چه شوقی هر شب
سر به بالین خدا می سپرم
شاید اینبار تو هم
در کنارم باشی