یک عاشقانه آرام
می دیدمش . تنها روی تخته سنگی کنار ساحل نشسته بود . موجها به آرامی و با لبخندی کف آلود روی ساحل می نشستند و خورشید افق را خونین رها می کرد ... . او همچنان به دور دستها خیره شده بود . می دیدمش . می اندیشید . نمی دانم به چه چیزی . اما هر چه بود غم داشت . دستهایش را زیر گونه هایش گره کرده بود و غرق در افکارش موجها را به نظاره نشسته بود . بدنش تکانهای ریزی می خورد . چیزی شبیه هق هق . او می گریست . اما چرا ؟ نمی دانم . می دیدمش . او مرا نمی دید . دانه های بلورین اشکش روی گونه های مهتابی اش می لغزیدند و معصومانه بر شنهای ساحل می افتادند . اندکی گذشت . ناگاه برخاست . دستانش را به سوی آسمان بالا برد و فریاد زد :
به پاس همه ی دوست داشتن هایت ، دوستت دارم آسمانی ...
به آهستگی اشک می ریخت . آرام قدم بر ساحل دریا نهاد و به سوی خورشید روانه شد . او رفت . دیگر نمی دیدمش . جایش برای همیشه خالی شده بود ...