نامه دلتنگی
با سلامی و کلامی دیگر
باز در کوی تو دلباخته ام
هر نگاهت را من
مرهمی بر دل خود ساخته ام
اگر از حال من خسته سوالی داری
دیر گاهی است که در خانه غم
این دلم سر به گریبان عزا دوخته است
شده در راز و نیاز
همه از فرقت یارش به بلا سوخته است
من نمی دانم از این هجر که دارم چه کنم
با خودم می گویم
کاش می شد روزی
عشق را یکسره فریاد کنم
آه اما افسوس
بی خریدار که بازار ندارد رونق!
حال، از حال تو می پرسم من
گوئیا مثل من دلشده بغض آلودی
تو چرا ؟ ای نفست فکر همه ساعاتم
تو چرا در به در و چهره به خاک آسودی ؟
تو که یک خنده ات انگیزه مرگ من شد
تو چرا دست به دامان غم و اندوهی
همه شب دلخوشی ام
فکر این است که فردا رخ مهگون تو را می بینم
با نگاهی که جنون می دهدم پلک به پلک
با سلامی که زجان می بردم گام به گام
سخن از مهر و وفا خواهی گفت
و دوتایی پس از آن
دست در دست و دل اندر دل هم
خانه ای می سازیم
با ستونی از عشق...
نامه ام را دیشب
به کبوتر دادم
تا دم صبح که از کوی شما می گذرد
با امیدم به تو تقدیم کند
وقت تنگ است ؛ بیا
منتظر می مانم